سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستهای ناپیدا


تعداد بازدید

v امروز : 0 بازدید

v دیروز : 1 بازدید

v کل بازدیدها : 76714 بازدید

مطالب قبلی

87/1/22 :: 10:9 عصر

 

     وزارت مستعمرات در سال ( 1710 میلادی ) مرا به مصر ،‏ عراق ، ایران، حجاز ،‏ و آستانه فرستاد تا معلومات کافی به منظور تقویت راههایی برای ایجاد تفرقه میان مسلمین و گسترش تسلط بر کشورهای اسلامی جمع آوری کنم . همزمان با من، نه نفر جاسوس دیگر از بهترین کارمندان وزارتخانه به همین منظور اعزام شدند و این افراد از کسانی بودند که از نظر قدرت و نیرو و فعالیت و جوش و خروش به منظور سیطره حکومت بر سایر بلاد اسلامی به حد کمال رسیده بودند.
      وزارت مستعمرات از نظر مالی پول و امکانات فراوانی در اختیار ما گذاشت معلومات لازمه و نقشه هایی که راهنما و راهگشای ما بود و اسامی حکام و علماء‏ و رؤساء‏ قبایل را نیز به ما دادند.

      آخرین سخن دبیر کل را فراموش نمیکنم که به هنگام به نام مسیح با ما وداع کرده و گفت:

     «آینده کشور ما در گرو پیروزی شماست ، هر چه نیرو دارید در این راه بکار گیرید»

     من به سوی آستانه _مرکز خلافت اسلامی_ رهسپار شدم ،‏در این سفر اولا لازم بود که من زبان ترکی را _ که زبان مسلمانان آن دیار بود_ تکمیل کنم...در عین حال که فراگرفتن یک زبان چند سالی بیش طول نخواهد کشید ،‏اما تسلط یافتن بر آن زبان چندین برابر وقت لازم دارد و آنجا بر من لازم بود که زبان ترکی را با همه ریزه کاری هایش یاد بگیرم ، به طوری که در باره من ایجاد شبهه نشود...

     پس از یک مسافرت خسته کننده ،‏ به آستانه رسیدم و خودم را محمد نامیدم ،‏ به طوری که مداوم در مسجد _ محل اجتماع مسلمانان _ حاضر می شدم و از نظام و نظافت و عبادتی که در میان آنان دیدم تحت تاثیر قرار گرفتم و با خودم گفتم : ما با این انسانها چرا می جنگیم ؟ و چرا فعالیت میکنیم تا در میان آنان تفرقه اندازیم و نعمت اتحاد را از آنان سلب کنیم؟! آیا مسیح به ما چنین وصیت کرده است؟ ولی فورا به خودم آمدم و از این فکر شیطانی تنفر جستم و دوباره تصمیم گرفتم که پیاله را تا آخر سر کشم.

    در این کشور با عالمی مسن به نام احمد آقا برخورد کردم ، این عالم آنقدر خوش نفس و با صفا و بزرگوار و خیر دوست بود که نمونه آنرا در میان بهترین رجال دینی خودمان ندیده بودم و این پیر مرد شب و روز در این فکر بود که خودش را به محمد _ پیغمبر مسلمانان _ شبیه سازد و محمد را عالیترین نمونه و الگو برای خود میدانست و هر وقت یادی از محمد می کرد چشمانش پر از اشک می شد و خوشبختانه حتی برای یکبار هم از اصل و نسب من نپرسید و همیشه مرا محمد آقا صدا می زد و هر چه از او می پرسیدم به من یاد می داد و نسبت به من بسیار زیاد محبت می کرد ،‏ زیرا او مرا به عنوان مهمانی در کشور خود می شناخت که آنجا رفته ام تا کار کنم و زیر سایه سلطانی که نماینده و جانشین محمد است زندگی کنم _ و بهانه اقامت من در آستانه نیز همین سخن بود! _.

( بخشی از خاطرات مستر همفر)


نوشته های دیگران ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


منوى اصلى

خانه v
شناسنامه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v
 RSS  v

درباره خودم

لوگوى وبلاگ

دستهای ناپیدا

اوقات شرعی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by Rofouzeh